رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

یک فرشته آسمونی، گل مامان و بابا

به یاد مامانی

1390/12/18 2:26
نویسنده : مامان پروانه
356 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازنینم

مامانی این هفته یک شیرین کاری جدید کردی ، گل پسرم اینقدر از تختت بالا رفتی عین  خرگوش که تمام میله های بغل تختت از جا در اومد و بابایی مجبور شد که بغل های تختت رو در بیاره . اخه مامانی چند روز پیش وقتی از خواب بیدار شدی به  جای اینکه مامانو صدا کنی خودتو از توی تخت انداختی پایین. خلاصه بابایی مجبور شد که بغل تختت رو در بیاره و الان سه شبه که بدون اون می خوابی . البته مامانی روی زمین یک تشک پهن می کنه که اگه احیانا افتادی چیزیت نشه گل پسرم. دو شب اول اقا بودی نیافتادی بیرون ولی دیشت نزدیک ساعت سه بود که دیدم صدای گریه ات اومد دویدم اومدم تو اتاقت دیدم افتادی رو تشک بعد خودت بلند شدی رفتی روی تختت و دمرو خوابیدی منم روتو پوشوندم و خوابیدی . صبح که واسه نماز پا شدم دیدم روی زمین خوابیدی روی تشک . آخه این کارا چیه شیرین پسرممممم

شیرینی زندگیم این هفته هم به مامان بزرگ سفارش دادیم بره برات از مولوی تخم کبوتر بگیره اون بنده خدا هم تو این شب عیدی و شلوغی رفته بود و تخم کبوتر دونه ای دو هزار تومان برات خریده بود . بیست تا خریده که حالا من یک روز در میون بهت می دم البته می زنم تو شیرت که متوجه نشی بخوری  ببینم حالا اثر می کنه که شما زودتر واسه مامان شیرین زبونی کنی یا نه ؟ مامانی. اینم بگم که الان تخم مرغ معمولی دونه ای سیصد تومانه  (:

یک اتفاق دیگه هم اینکه هفته پیش تولد مهرسا و عمه سمانه بود که رفتیم و تو کلی اونجا شیرینی و قند پخش کردی نازنین پسرم. همه عاشق این گل مامان و بابا هستن.

امروز هم با هم دیگه رفتیم خیابان گاندی برای مامان پارچه خریدیم تا خاله مرضی برام بلوز عیدم رو بدوزه و خلاصه به شما که خیلی خوش گذشت هر ماشینی دیدی که سفیده گفتی بابا و هر ماشینی دیگه ای دیدی گفتی قان قان . قربون حرف زدنت بشم من

فردا هم می خوایم با هم با خاله مرضی و خاله الهام بریم هفت حوض خرید برای عید.

رهامم هر وقت برات می نویسم ناخود اگاه یاد مامانم می افتم . الان درست یک سال و دو ماهه که از پیش ما رفته و شک ندارم که الان تو بهشته  و طبق معمول برامون داره دعا می کنه. رهامم اندازه تمام دنیا دلم براش تنگ شن ده. کاش من بتونم یک ذره اندازه اون مامان خوبی برای تو باشم. مامان من یک فرشته بود که خدا زود بردش پیش خودش. این قصه نیست واقعیته. او مادر نبود فرشته بود . تا لحظه اخر با اون همه مریضی هم بهمون محبت کرد و هم بهمون دلداری داد. هیچوقت شب آخر رو نمی تونم فراموش کنم که دستمو گرفت تو دستش و بهم گفت یک کم دیگه بمون و وقتی من زدم زیر گریه  بهم گفت جان جان. . مامان چرا خدا تو رو اینقدر زود برد من ازت سیر نشدم . به خدا به تمام کسانی که مادر دارن حسودیم میشه. تنها دلخوشیم اینه که من همین مدتی که مادر داشتم مادرم نمونه بود و کمتر مثل این مادر پیدا میشه.فقط دعا می کنم که خدا همه مادرها رو حفظ کنه و انهایی هم که فوت کردن رو قرین رحمت کنه. و مامان عزیز من هم به  بهترین درجه توی بهشت برسونه. آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)