رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

یک فرشته آسمونی، گل مامان و بابا

از قبل ننوشته ها

1392/9/10 16:47
نویسنده : مامان پروانه
334 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عسلی، رهام طلایی

مامانی مدتها بود که برات ننوشته بودم، باید ببخشی مامانو آخه هم خیلی سرم شلوغه هم خیلی خسته ام. مامان ام. عشقم به حساب بی توجهی نگذار به حساب کم وقتی بگذار نازنین پسرم. حالا برات جبران می کنم.

خوب این مدت چند جا رفتیم اولا اینکه از الان در تدارک تولدت که 7 بهمن هستیم . قرار شده که برات سالن بگیریم و همه رو اونجا مهمون کنیم که تولدت رو بگیریم. خودت هم که همش میگی تولدمو توی مهد کودک بگیرید. گفتم هر وقت دوباره رفتی مهد بخاطر اینکه دوست داری برات اونجا هم تولد میگیرم که دوستات باشن و دوست داشته باشی. برام تعریف کرده بودی که مامانی آراد کیک تولدش خیابون بود، ماشین هم داشت چراغ راهنمایی هم داشت و پرچم هم داشت خیابونش هم کاکائویی بود که من خوردم. ای فدای خوردنت بشم. بعد هم میگفتی کیمیا کیک تولدش باب اسفنجی بود منم باب اسفنجی میخوام. خلاصه همش از دو سه ماهه پیش به اینور در این موردها صحبت کردی . مامان جونم اینقدر که هی رفتی مهد کودک و هی مریض شدی ، که مامان دلش برات کباب شده ، مامان بزرگ تصمیم گرفت فعلا نگذاره بری مهد کودک تو این دو سه ماهه که مریض نشی . چشمت نزنم کمی گوشت گرفتی و یه کم رو براه شدی خدا رو شکر دیگه هم مریض نشدی. لازم به ذکر که من و مامانی دیگه چیزی نیست که برای تقویت شما بهت نداده باشیم از سوپ ماهیچه تا انواع آبمیوه و کمپوت های مختلف و غذاهای خوشمزه. آیییی نوش جونت همه کسم

ای که تویی همه کسم ، بی تو میگیره نفسم، اگه تو رو داشته باشم ، به هر چی میخوام میرسم.

 

بعله ... و اینکه یه شب رفته بودیم بیستمین سالگرد ازدواج مامان و بابای ریجانه جون و  نیلوفر که باباشون میشه پسرخاله بابا که به شما خیلی خوش گذشت و همش چسبیده بودی به مامان ، همه میگفتن رهام با اینکه همش با مامان بزرگشه چرا همش به مامانش می چسبه ، طوری که رهام حتی به زور رفت به مامانی و بابایی سلام کرد. اخر شب که یه کم شروع کرد با نیلوفر بازی کردن گفتیم میخوایم بریم کلی گریه کردی.

 

 

 

یه روز هم با دوست بابا و بچه های ماهشون رفتیم قم زیارت حضرت معصومه و مسجد جمکران

 

از اونجایی که شما خیلی زود مریض میشی ما زیاد جایی نمیریم مخصوصا که هوا هم واقعا آلوده است . بیشتر خونه ایم. و در خانه شما مشغول ساختن چیزهای مختلف با بابا میشی که این یکی رو خودت خلق کردی فدای دستای کوچولوت

 

 

اینجا هم قایم شدی که مامان پیدات نکنه عزیزمممم

 

یه روز داشتی میرفتی مهد مامان عاشقت شده بود ازت عکس گرفتم. فدای ژست گرفتنت بشم من.

 

یه روز هم رفتیم آرامگاه سر مزار مامان عزیزم. خدا رحمتش کنه ...

اینم یه عکس از زمانی که شما دو ماهت بود توی بغل مامان نازنینم.

 مامان مهربونم جات همیشه خالیه ..... به هوایت نفس می کشم ، بو میکشم بویت را شاید که از تو نشانی ببینم عزیزم مامان مهربونم.

خوش بحال آنهایی که مامان دارن...

 

 

 این روزها مامان بزرگ و بابا بزرگ خیلی زحمت شما و در واقع زحمت ما به گردنشونه. هر روز صبح بابایی میاد دنبالمون و منو تا دم سرویس می رسونه و شما رو می بره خونه. واقعا از ته دل ازشون ممنونم. و از خدا سلامتی و طول عمر با برکت براشون میخوام.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الهام(مامان امیرحسین)
11 آذر 92 15:08
سلام عزیزم ممنون بهمون سر زدی پسر نازی دارین خدا حفظش کنه
مامان شایان
21 آذر 92 17:45
سلام عزیزم. خیلی ناز شدی گل پسر.
اتنا مامان نگین
25 آذر 92 15:01
سلام عزیزم خوشحالم که خوبید/اخ جون تولد منم کیک میخوام اونم کاکائویی.خدا مامان گلت رو رحمت کنه