مهد کودک
سلام ماهی طلایی مامان
عزیز دلم ، وایییییییی که تو چقدر آقایی !!!! اخه نی نی به این آقای تو دنیا کی دیده. روز اول که رفتیم مهد کودک یعنی روز دوشنبه 27 خرداد ماه ، اینقدر اقا بودی که نگو. یک کم تو حیاط با بچه ها بازی کردی آخه توی حیاط مهد پر بود از تاب و سرسره و چرخ و فلک بعد با بچه ها رفتی توی کلاس. طبق معمول وقتی بچه ها توی صف می ایستادند که برن توی کلاس تو مشغول باز و بسته کردن در بودی . بعد هم رفتی توی کلاس هی اومدی بیرون و درهارو باز و بسته کردی بعد اومدی بعضی جاها رو سرک کشیدی و بعد که بهت گفتم مامانی برو توی کلاس پیش خانوم مربی هات خانوم مدیر گفت بهش کاری نداشته باشید اون داره این محیط رو می شناسه بگذارین راحت باشه بعد هم به خانوم مربی گفتی بریم توی حیاط دوباره اون بنده خدا هم باز تو رو برد توی حیاط منم توی دفتر نشسته بودم خلاصه یک 2 ساعتی بودی و بعد هم اومدیم خونه و روز سه شنبه هم بردمت و ایندفعه گذاشتمت که به اون محیط حسابی عادت کنی و خودم اومدم بیرون که عکس العملت رو ببینم که خیلی ناراحتی نکنی که خدا رو شکر اصلا نکردی و خیلی خوب با مهد کنار اومدی . از شرکت دو سه بار تماس گرفتم گفتن نه خوب مشکلی نداره ولی نزدیکهای دو ساعت و نیم اونجا بودی که اخرهاش خانوم مربی می گفت هی میاد بیرون کلاس رو نگاه می کنه اونجا که دیروز نشسته بودین بعد میگه مامان بیایین که خیلی اذیت نشه منم اومدم که ببرمت . کلی گریه کردی که من میخوام اینجا بمونم که این واسه مربی هات خیلی جالب بود اخه همه بچه ها همش گریه می کنن که مهد نرن تو گریه می کردی که بمونی. فدات بشه مامان می دونم که تو خونه خیلی تنهایی واسه همین اونحا رو دوست داری. انشالله از روز شنبه هم می ریم سرکار دوتایی. من بهشون گفتم که تا ساعت دو بیشتر نمی مونم که پسرم اذیت نشه. ظهر که می یاییم خونه از خستگی همینطوری تا خونه تو تاکسی خوابی . مامان بمیره واسه پسرش.
راستی امروز هم با همدیگه رفتیم خونه خاله مرضی که تو بهش میگی "توتَ " میگون. خیلی بهت خوش گذشت. ولی مامان این چشمهای تو آخر منو دق مرگ می کنه . تا موقع خوابت داشتی می خاروندی. به نمی دونم چی حساسیت داری و وقتی از بیرون می آییم خونه یا یک جای آلوده باشی اینقدر می خارونی که دیگه تمام چشمت پف می کنه الهی من بمیرم بعد هی میگی بریم آب یعنی بریم بشوریم و بعد میگی گَ یعنی قطره بریز توی چشمم . می ریزم بهتر میشه اگه نریزم که دیگه هیچی. دکترت میگه حساسیت فصلیه .
راستی روز عید مبعث که دوشنبه 28 بود با بابایی رفتیم کاخ موزه گلستان که عکساشو برات میگذارم. خیلی قشنگ بود جای همه خالی.
انشالله که هرچی خدا خیر میخواد برامون پیش بیاره. توکل به خود خدا