رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

یک فرشته آسمونی، گل مامان و بابا

اولین های نازنین پسرم

1391/2/27 1:42
نویسنده : مامان پروانه
1,603 بازدید
اشتراک گذاری

رهام و روروئکش

اولین بار که بدنیا اومدی....

هفتم بهمن ماه 1388 ساعت 12:45  ظهر دقیقا سر اذان ظهر تو موجود نازنین از آسمونا فرود اومدی وبرکت وشادی رو با خودت به زندگی ما آوردی وعشقمونو به عرش رسوندی. تو بیمارستان مادران  و اسم دکترت دکتر ابولفضل مهدیزاده بود.

اولین بار که رفتی حمام

اولین حمام روز سوم  تولدت بود . همش میترسیدم که نکنه سرما بخوری . آخه اینقدر کوچولو بودی اندازه یک گنجشک . خیلی هم خوشگل و مامانی بودی . مادرجون عزیزت بردت حمام و منم هی می گفتم مامان گریه نمی کنه مامانم می گفت نه بابا کلی هم داره کیف  می کنه.

اولین بار که مهمونی رفتی...

اولین بار که رفتی مهمونی که خونه مادرجون بود. که نه روز موندیم اونجا و بعد که جشن حمام زایمان تموم شد اومدیم خونه خودمون. ولی اولین مهمونی بعد از اون رفتن به خونه عمه سمانه واسه تولد مهرسا بود تاریخشم که 6/12/88 بود.

اولین بار که قهقهه زدی

خنده که زیاد می کردی ولی اینکه از ته دل بخندی تقریبا سه ماههت بودکه من یک عطسه کردم و تو شروع   کردی به قهقه زدن و من هی عطسه کردم و تو هی خندیدی وای که چقدر کیف کردم.

اولین اسباب بازیت که باهاش بازی کردی

عزیزکم توی دو ماهگیت تو همش گوشه متکاتو می کشیدی می کردی توی دهنت بعد هم که یک زیپ کوچولو داشت هی با اون بازی می کردی ولی اسب آبی و آقا گاوه رو هم خیلی دوست داشتی

اولین بار که رفتیم خرید...

اولین بار که رفتیم فروشگاه خرید  اردیبهشت سال 89 بود که رفتیم فروشگاه رفاه و نم بارون می اومد و من کلی لباس تنت کرده بودم و طبق معمول همه عاشق تو شده بودند و همینطور که تو بغلم بودی از پشت سر باهات بازی میکردند و تو هم هی لبخند می زدی براشون.

اولین آواز

حدودا یک ماه و نیمت بود که آقون آقون می کردی و واسه خودت با فرشته ها صحبت می کردی. قربون اون آواز خوندنت مامانی.

اولین بار که تب کردی....لم

 بعد از واکسن دو ماهگی...08/01/89 چه روز بدی برای من بود...بردمت بیمارستان محل تولدت و تو هم همینطوری داشتی لبخند می زدی که یکهو جیغت رفت هوا و زودی اروم شدی خانوم پرستار عاشقت شده بود بسکه خوش اخلاق بودی ولی ساعت 3 بعد از ظهر با یک و نیم درجه تب از خواب با گریه بیدار شدی هی بهت استامینوفن دادم و شب هم تا صبح تو بغلم راهت بردم و فردا شبش ساعت 11 بالاخره تبت بنداومد ولی که چقدر روز سختی بود.

اولین بار که رفتی عروسی...

09/03/89 عروسی خاله رویا.  که  تقریبا آخرای عروسی با مامان بزرگ و بابا بزرگ تو کرییرت تشریف آوری و همه عروسی رو ول کرده بودند دور تو جمع شده بودند و تو هم هی براشون می خندیدی .

اولین غلت زدن....

 

اولین مسافرت....

مرداد ماه 89 رفتیم مشهد البته اول رفتیم خونه عموی مامان توی آمل و فردا صبحش رفتیم مشهد و کلی تو راه منو اذیت کردی . من نشسته بودم عقب ماشین و تشک آقا طلا روی پام بود و هی تکونت می دادم ولی طبق معمول مگه می خوابیدی.

اولین بار که به پشت برگشتی....

 اولین بار که قهقه زدی ....

اولین بار که فرودگاه رفتی...

همان موقع بود که میخواستیم بریم مشهد یعنی مرداد ماه 89 و از هواپیما جا موندیم و بعد با ماشین باباجون رفتیم مشهد.

اولین بار که غذا خوردی...

 هفت ماهت بود یعنی اول شهریور 89 که با سوپ برنج و هویج و مرغ روزی یک قاشق بعد دو قاشق شروع کردم و بعد ماست و تخم مرغ وای که چقدر با مزه می خوردی از خوردنت حال می کردم .

اولین کلمه....

مهر ماه 89 مثل همه نی نیا گفتی (بابا)و باباجون از شنیدنش بال درآورد ومن با خودم گفتم کی میشه بگه مامان... البته ارادی نبود و بعد هم د د  بعد هم آقون آقون . عزیزم تازه به منم میگفتی بابا تابالاخره بعد از تولد دو سالگیت یاد گرفتی که من مامانم عزیزمممممممم. وقتی گفتی انگار دنیا رو بهم دادن عشق من.

اولین دس دسی...

           نمیدونی چه روزی بود ...ماهم پابه پات دست میزدیمو تو بیشتر ذوق میکردی

اولین سرماخوردگی...

اردیبهشت ماه 89 که تب شدید کردی بردمت دکتر گفت به گرده های گل و فصل بهار حساسیت داره نباید ببریدش بیرون نباید کولر روشن کنید. سه روز تب داشتی و بعد خوب شدی خدا رو شکر. وقتی هم که مریض میشی که اینقدر بد خلقی می کنی که نگو الهی مامان دورت بگرده نازنینم

اولین بار که روروئک سوار شدی....

از مرداد ماه 1389 می گذاشتمت توی رورودک نی نی جونم هنوز خوب نمی تونستی بشینی بعد که نشستن یاد گرفتی اصلا به خودت خستگی نمی دادی و یک جا وا می ایستادی منو تماشا می کردی بعد هم عقب عقب می رفتی بعد هم عین خرچنگ کح کح می رفتی تا بالاخره یادگرفتی که چطوری با روروئک میشه به اقصی نقاط خونه رفت و هی فضولی کرد . بعد که فهمیدی خودتو از توی روروئیک می اوردی بیرون دیگه اونجا بود که نمی شد توی روروئک گذاشتت اخه می ترسیدیم یک موقع خودتو بندازی یک بلایی سر خودت بیاری تقریبا دیگه از 10 ماهگی که سینه خیز و چهار دست و پا میرفتی عین فرفره دیگه ترسیدم توی روروئک بگذارمت .

اولین بار که مترو سوار شدی...

تابستان 89 که با بابا فرشید با هم رفتیم بازار تهران و تو رو بسته بودم با آغوشی روی سینم تو هم واسه خودت خوابیده بودی

اولین بار که چهار دست وپا رفتی...

 

اولین دندون...

آبانماه 89... از چهار ماهگی خارش لثه داشتی ولی از مرواریدات خبری نبودتا بالاخره شدی جزء کباب خورها بعد هم مامان بزرگ برات آش دندونی درست کرد و نوش جون کردی

اولین شب یلدا....

89/09/30 با شیرین کاریهات نقل مجلس شده بودی آخه رفته بودیم خونه مامان بزرگ

اولین جشن تولد...

89/11/07 بهترینه بهترین روز عمر منو باباجونه

اولین بار که تنهایی ایستادی...

١/١١/٨٩ خودت دستتو ول کردی و روی زمینو ایستادی

اولین قدم....

٢٠/١١/٨٩ تاتی تاتی...تنهایی تاتی....وای الهی مامان قربون تک تک قدمهات بشه....

اولین کلماتت....

عقیقه کردنت

خردادماه 91 که بابایی برات یک گوسفند خرید و مامان بزرگ و بابا بزرگ برات پلو پختن و تقسیم کردیم.

و هزار هزار اولین دیگه که اگه بخوام همه رو بنویسم یه طومار میشه ولی تمامشو برای دل خودم یادداشت کردم ونگه داشتم تا یه روز بهت تقدیم کنم....پسر مهربونم حالا بیا باهم دعا کنیم و از ته دل بگیم...الهی توی زندگی همه نی نیا پر از هزار تا(( اولین)) خوب باشه ...اینم از یه دل نوشته دیگه....حالا میخوام با یه بوسه از لپای نازت بازم بهت شب بخیر بگم ...تا صبح خوابای شیرین ببین عزیزترینم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)