درد و دل با گل پسرم
سلام جوجو کوچولوی مامان
از کجا برات بگم. آها راستش ما که زیاد امسال از این تعطیلات چیزی نفهمیدم. از روز 5 که رفتم سرکار و وقتی هم که خونه بودم همش دید و بازدید. بابایی هم که میگه نباید عید مسافرت رفت همه جا شلوغه البته راستم میگه. مامانی اصلا کارمو دوست ندارم. خیلی یکنواخت و خسته کننده و طولانی و بده ... اگه چاره داشتم یک ساعتم اینجا نمی موندم البته ظاهرش خیلی خوبه ولی برای من جالب نیست. دنبال یک کار دیگه میگردم. خداکنه که کار خوبی پیدا کنم. خیلی خسته شدم و خیلی روحیه ام خرابه.
تنها امیدم تویی گل نازم. این ماه فروردین میگذارمت خونه مامانی تا اردیبهشت هم خدا بزرگه که باید بری مهد. وقتی من میام خونه دیگه ساعت 6 و تو هم که 9:30 یا 10 میخوابی یعنی عشقمو فقط روزی 3-4 ساعت می بینم . خیلی ناراحتم. تازه تو این سه چهار ساعت هم اینقدر مامان خسته است و پسر هم خواب آلود که دیگه هیچی از هم نمی فهمن....
چقدر روزگار بدی شده . آدمها همه از هم دورن. هزینه ها گرونه و هزار جور مشکل دیگه. من همه رو به جون میخرم که مامانی تو رو داشته باشم. همه چیز مامان.
به بابا گفتم بیا از تهران بریم یک شهر دیگه. شاید که موقعیتمون بهتر بشه.... الهی که خدا هر چی صلاح بدونه همون بشه.