رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

یک فرشته آسمونی، گل مامان و بابا

سورپرایز مامان

خیلی خوشحالم از اینکه  تو به دنیا اومدی؛ تو دنیا فهمید که تو انگار  نیمه گمشدمی تو زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده روز تولدم، برام  فرشته اشو فرستاده خدا مهربونی کرده  تو رو سپرد دست خودم دست تو گرفتمو  فهمیدم عاشقت شدم آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه خدا فرشته هاشو که  نمی سپره دست همه تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام  خدا مهربونی کرد تو رو سپرد دست خودم دست تو گرفتمو  فهمیدم عاشقت شدم ...
7 خرداد 1392

بازی مامانی و رهام جون

شیرینی زندگیم ، نفسم،  امیدم، عزیز دلم خدا رو شکر که امروز با زدن هفتمین آمپول حالت یک کم رو به راه شده. صبح که با مامانی صحبت کردم گفت رهام که بردم آمپول بزنه اصلا گریه نکرد. فدای اون صبوریت بشم. همش میگی من شجاعم من گریه نمی کنم من از آمپول نمی ترسم بعد یه ذره گریه می کنی عشق مامان. الهی که درد و بلات تو دل من عزیز دلم. مردم از درد تو پسر نازنینم . خدا کنه که دیگه مریض نشی . این یک هفته چقدر دیر گذشت همش نگرانت بودم. ساعت به ساعت آنتی بیوتیک ، خودمم مریض شده بودم ولی بخدا یک دونه قرص هم نخوردم. فقط فکر دردونه ام بودم. دیشب کلی با هم بازی کردیم. رهام شاید اولین بازی واقعا بازی بود که با هم کردیم. صندوقی که عمه سمانه برای عید بر...
7 خرداد 1392

نی نی جدید

سلام شیطونکم گل روی سرم نمک نمکدون قند تو قندون عسل عسل دون شکلات شکلات دون عزیز عزیزدون ... قربون اون خندیدن ههای از ته دلت. اینقدر بدو بدو می کنی بعد بهت میگی آخی خسته شدم میگم چیکار کردی که خسته شدی میگی کوه کندم. ای جانِ مامان شکر پسر رهامممممم نی نی جدید من عمه شدم دوباره. ایندفعه دایی عباس داره بابا میشه . وای که چقدر خوشحالم اندازه تموم دنیا. الهی که نی نی ، سالم و به سلامتی به دنیا بیاد و من حسابی بخورمش. این نی نی خوردن داره ها اخه خیلی طول کشید که دایی جون نی نی دار بشه. اگه مادرجون بود چقدر خوشحال میشد. چقدر ذوق میکرد.  حتما الانم خوشحاله و براش دعا می کنه. از دیشب که فهمیدم کلی خوشحال شدم. خیلی هم دعا کردم که ب...
31 ارديبهشت 1392

اولین روز مهد کودک

قند عسل مامان  عزیز دلم مهربون مامانی امروز قراره با مامان بزرگ بری مهد کودک ثبت نام کنی. اینقدر حرفهای شیرین زبونی می زنی که آدم می مونه بهت چی بگه، چند روز پیش بهم میگی مامان ، پول مهد کودکم رو می دی من برم مهدکودک. یک دفعه دیگه هم میگی مامان الهی قربونت برم ، گفتم مامان خدا نکنه الهی من قربون تو برم گفتی این حرف بده؟ گفتم بد نیست ولی نی نی ها نباید قربون مامانا برن من باید قربون تو برم گفت پس مامان قربون من میشی گفتم دردت به جونم آره که قربونت می شم عزیز دلم از او روز هی میایی میگی مامان قربون من میشی؟، قربون اون شیرین زبونی هات بشه مامان پروانه. این حرف خوبیه؟ میگم  عزیزم آره حرف خوبیه ولی فقط به مامان بگو به هیچ کس دیگه ...
30 ارديبهشت 1392

روز مادر مبارک

این مطلب رو دو هفته بعد از روز مادر می نویسم. علتش هم حال خراب من از نبودن مامان عزیزمه. هر روز که میگذره غم نبودنش و جای خالیش بیشتر و بیشتر حس میشه. مادر واژه ای که مثل تمام نعمتهای خدا تا وقتی که داریش قدرشو نمی دونی همچین که از دستش می دی تازه می فهمی وای چه فاجعه ای ..... مادر مظهر فداکاری ، مظهر مهربونی ، مظهر پاکی ، مظهر انرژی ، مامان مهربونم بخدا شعر برات نمیگم اینها رو که میگم با قلبم دارم برات می نویسم. روزی نشده که بلند شم و یاد تو نیافتم برات فاتحه نخونم الان که 2 سال 5 ماه از نبودنت می گذره هر روز بیشتر و بیشتر از غم نبودنت سوختم. تنها رفیقم بودی تنها دوستم تنها یارم.. تنها کسی که بدون هیچ چشمداشتی به حرفهام گوش می داد و از ...
28 ارديبهشت 1392

کردم تو دنده ، زدی تو دنده

سلام قند عسل ، نقل و نبات آقا شکلات عزیز دل مامان پروانه . یک هفته دیگه هم گذشت. عادت کردی شبها ساعت 9 دیگه خوابی و صبحها هم ساعت 6 دیگه بیرداری.  روز پنج شنبه ساعت 7:30 دیگه پاشدی گفتی مامان بریم شیر و کیک بخوریم. گفتم بخواب هنوز زوده خاله میاد بعد پامیشیم گفتی نه پاشو خلاصه پاشدیم رفتیم خاله ساعت 8:30 اومد ، بعد که صبحانه خوردیم با خاله رفتیم ساریناو تو رو بردیم پارک که کلی بازی کردی و جیغ زدی و خلاصه شیطونی کردی اینقدر هم کیف کردی که سوار ماشین خاله الهام شدی. بعد هم با خاله رفتیم که سوار حیوون شارژی بکنیم شما رو که تعطیل بود و واسه ناهار اومدیم خونه.. عصر رفتیم خونه عمه سمانه آخه تولد سروین کوچولو بود . البته تولد نگرفته بودن ول...
27 ارديبهشت 1392

شمال یک روزه

  جونم برات بگه شکلات مامانی که هفته پیش دعوت شدیم عروسی یکی از اقوام شمال. ما هم گفتیم خوب خوبه هم فال و هم تماشا. تو هم که عاشق شمال خونه پدر جونی. با پدر جون و من و تو و بابا رفتیم شمال . از اونجا هم رفتیم نوشهر عروسی و شب برگشتیم. فرداش هم رفتیم بیشه کلاه که این عکسها مال اونجاست.      خلاصه شب اومدیم پسرم تب کرد. وای که چه تبی. مامانی گوش درد و تب و مریضی همه با هم دیگه تازه من و بابا هم مریض شدیم الان یک هفته است که مشغول مریضی هستیم. امروز خدا رو شکر بهتری. انشالله که زودتر خوب بشی نازنین پسرم.   دیروز بوست کردم میگم رهام چرا اینقدر خوشمره و شیرینی ؟ جیکار کردی اینقدر خوشمزه و شیر...
27 ارديبهشت 1392

اولین قصه ای که گفتی

سلام عشقم همه وجودمی عزیز دل مامان پسر خوشگلم دیروز برای اولین بار برام قصه گفتی. ظهر که اومدیم با هم بخوابیم. بهم گفتی مامان برات قصه بگم، گفتم بله بگو: بعد قصه کدو قل قله زن رو برام گفتی اینطوری که یه پیرزنه لباساشو پوشید بقچه اشو برداشت رفت و رفت و رفت رسید به آقا گرگه بعد رفت و رفت و رفت رسید به آقا پلنگه بعد رفت  ورفت و رفت رسید به آقا شیره اینجا که رسید گفتم به آقا شیره گفت بگذار برم پلو بخورم چلو بخورم یکدفعه زدی زیر گریه آی آی آی قصه مو خراب کردی ، چرا حرف زدی تو فقط گوش کن منم گفتم معذرت میخوام مامان ببخشید باشه از اول بگو ایندفعه گوش می دم خلاصه اینقدر با مزه برام تعریف کردی که نگو و نپرس دلم میخواست درسته بخورمت عشقم عزیز...
14 ارديبهشت 1392