رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

یک فرشته آسمونی، گل مامان و بابا

یلدای 1392

سلام ناز پسرم دردونه مامان شب یلدا مثل هر سال رفتیم پیش بابابزرگ و مامان بزرگ. عمه سمانه هم بود و خیلی به شما خوش گذشت. من و بابا سرکار بودیم خوشحال بودی که بابا نمیاد دنبالت و ما هم میاییم اونجا زنگ زده بودی بهم گفتی مامان تو و بابا هم باید شب بیایید اینجا . دستاتم اونطوری که من می دونم تکون می دی وقتی داری یه صحبت جدی می کنی وای فدات بشم که دلم برات ضعف میره مامانی       قبل از شام هم رهام کلی رفته بود روی تردمیل و برای مامانش هنر نمایی کرد من به فدای اون ورزش کردنت مامانم ...
7 دی 1392

مسواک زدن پسری

و رهام در حال مسوک زدن  گاهی اینقدر اذیت می کنی واسه مسواک زدن که جر مامان بالا میاد. اول خودت با مسواک موشی مسواک می زنی بعد اجازه می دی مامان مسواک بزنه گاهی هم رهام بدو مامان بدو دنبالت تا مسواک بزنی    ...
7 دی 1392

هورا پسرم تپلی شده

سلام دردونه مامان  عشق مامان عزیز دلم این روزها مامان خیلی برات خوشحاله آخه می دونی از دفعه پیش که سخت مریض شدی یه مریضی خیلی نادر ( اینطوری بود که غدد لنفاویت از پشت گردن تا زیر گوشت و خلاصه بیرون و تو همش ورم کرده بود. عین اوریون) دچار شدی و دکتر گفت که نباید مهد بری . آخه خیلی ضعیف شده بودی مامانم. مامان بزرگ هم زحمت کشید و تو این مدت حسابی به شما رسید و خلاصه یه کم بچم تپل شده، البته تپل که میگم منظورم اینه که از اون حالت زار و نزار در اومدی فدات بشم. رهام خیلی خوشگل تر شدی وقتی نگات می کنم مامان دلم برات ضعف میره. و این لذت را نه می تونم بگم و نه قابل لمس فقط یه مادر می فهمه من چی میگم. همیشه یاد حرف عمه شیرین می افتم که میگه ه...
26 آذر 1392

از قبل ننوشته ها

  سلام عسلی، رهام طلایی مامانی مدتها بود که برات ننوشته بودم، باید ببخشی مامانو آخه هم خیلی سرم شلوغه هم خیلی خسته ام. مامان ام. عشقم به حساب بی توجهی نگذار به حساب کم وقتی بگذار نازنین پسرم. حالا برات جبران می کنم. خوب این مدت چند جا رفتیم اولا اینکه از الان در تدارک تولدت که 7 بهمن هستیم . قرار شده که برات سالن بگیریم و همه رو اونجا مهمون کنیم که تولدت رو بگیریم. خودت هم که همش میگی تولدمو توی مهد کودک بگیرید. گفتم هر وقت دوباره رفتی مهد بخاطر اینکه دوست داری برات اونجا هم تولد میگیرم که دوستات باشن و دوست داشته باشی. برام تعریف کرده بودی که مامانی آراد کیک تولدش خیابون بود، ماشین هم داشت چراغ راهنمایی هم داشت و پرچم هم داشت خیا...
10 آذر 1392

تعطیلات عید قربان

سلام عشق مامانی  زندگیم این سه روز تعطیلی هم تموم شد و خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا با وجود تو پسر ناز مامانی که بهترین پسر دنیا هستی. اینجا رستوران آذریه و شب جمعه با هم رفتیم تو هم همش گفتی کی میریم خونه . بسه دیگه کی میرییم ( گل پسر تو که همیشه خوش اخلاق نیستی ولی من مامانم و اصلا بد اخلاقی های تو رو که نمی بینم)   اینجا هم باشگاه اداره باباست که شما و سارینا جون و روهینا جون که دختر خاله و دختر دایی رهامن حسابی آتیش سوزوندین/ و در آخر هم از دیشب دوباره سرماخوردگی برخلاف اینکه برات واکسن آنفولانزا زدم ولی باز مریض شدی . مامان بمیره.مامانی هم رفته مسافرت که پیشش بمونی عزیز دلم. دوست دارم ...
28 مهر 1392

قند عسل

سلام شیرینم، مهربونم شیرین زبون مامان فدات بشم من، رهام مامان ببخشید که کم برات می نویسم . همه کسم اینقدر روزها تکراری شده که چیز جدیدی برای نوشتن برات نداشتم. مثل هر روز ساعت 7 از خواب بیدارت می کنم لباس می پوشیم میریم مهد کودکت. اونجا هم تا ظهر هستی و ظهر مامانی میاد دنبالت میری خونشون و ناهار و لالا و ساعت 4:30 بابا میاد دنبالت میرین خونه و من هم تا 6 -6:30 میرسم خونه. شام میخوریم و بعد لالا. اتفاق خاصی نبوده تنها اینکه روز شنبه گذشته تمام کارهای فصل تابستان رو نمایشگاه گذاشته بودند توی مهد کودک که بابا و مامانها بیان ببیند ولی با عرض شرمندگی من نتونستم بیام. و کارهاتو داده بودند بابا آورده بود خونه. مامانی خیلی کارهای خوشگلی کرده بود...
23 مهر 1392

رهام در پاییز در مهد کودک

سلام سرخی فصل های من سلام نازنین پسرم ، امیدم عشقم ، گل نازم. دیروز بعد از دو روز که به دلیل یبوست مهد نرفته بودی رفتی مهد. بعدش دیدم از مهد سه تا کتاب بهت دادن. کتاب ریاضی یک و ریاضی دو و زبان و یک سی دی  وای رهام اینقدر ذوق کردم که نگو. باهم نشستیم جلدشون کردیم با نایلون هایی که بابا برای جلدش خریده بود و اسمت رو روش چسبوندم. چقدر ذوق داره که آدم بچش مدرسه بره ، موفق باشه و بزرگ بشه و با هیچ لذتی قابل قیاس نیست. فدای چشمات بشم عکس کتابات رو برات می گذارم. کلی برنامه کلاسی هم برات چیدن ، موندم تو کار مهد کودکت که آخه یک عدد نی نی سه سال و 8 ماهه رو چه به این کارا و کلاسها دورت بگردم من. که اینقدر آقای شدی.  روز جمعه هم ب...
23 مهر 1392

یه دنیا خاطره

سلام نازنین پسرم گل سرسبد همه پسرهای دنیا . عشق مامان پروانه دوست دارم همه کسم. خیلی جیگری مامانم. رهامم این چند روز اخیر اینقدر کار داشتم که وقت نکردم چیزی برات بنویسم. هفته گذشته مامان رفته بود ماموریت و تو موندی پیش بابا و مامانی  و بابایی و بابا برده بودت سرزمین عجایب و کلی با همدیگه خوش گذرونده بودین. یک روز هم رفته بودی دوباره تاتر موزیکال که عاشقشی و کلی واسم تعریف کردی که یه گرگه بوده و یه دختره بوده و با آب و تاب تعریف می کردی و گویا تو راه برگشت هم روی صندلی خوابت برده بود. ولی فردا که عید قربانه قراره بریم خونه نازنین دوست مامان و پنج شنبه شب هم به مناسب سالگرد ازدواج مامان و بابا قراره بریم رستوران آذری و جمعه ناهار...
23 مهر 1392