رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

یک فرشته آسمونی، گل مامان و بابا

بای بای پوشک

1391/5/18 10:18
نویسنده : مامان پروانه
368 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردونه زندگیم

مهربونترینم این خبر خیلی داغه. آخه من و تو بالاخره موفق شدیم از دست این پوشک راحت بشیم. تازه بابا فرشید هم از دست خرید پوشک های گرون راحت شد. آخه می دونی مامانی شما چون خیلی سفید هستی  و پوستت خیلی حساس  و حتما باید پوشک خارجی اونم فقط پنپرز برات استفاده می کردیم وگرنه همش پات جوش می زد و قرمز می شد. منم که طاقت نداشتم ببینم گل پسرم ناراحت باشه. هر ماه با بابایی می رفتیم خیابان بنی هاشم برات پوشک می خریدیم . ولی از 15 فرورودین تصمیم گرفتیم که دیگه بعد از دو سال و دو ماه و یک هفته از تولدت شما رو از پوشک بگیریم. آخه دیگه مرد شدی مامانی. بعد هیچی از خواب که بیدار شدی بردمت تو دستشویی و نشوندمت گفتم رهام جیش. تو هم همینطوری به من نگاه می کردی که این مامانم خل شده یعنی چی جیش بعد یهو جیش اومد ( البته ببخشید که یک کم بی تربیتی ها ) رهام گفت آبه آبه گفتم نه ماما ن آبه نه این جیشه اخه دست نزنی ها و بعد اینطوری شد که کار ما در اومد هر نیم ساعت یکبار باید می بردیم جیش و شما هم می گفتی نه. بعد از اینکه چند بار تو شلوارت .... آره . دیگه فهمیدی که نباید جیش تو شلوار. اینجاش جالب بود که تو شلوارت که جیش کردی اولا که رفتی پشت پرده آشپزخونه طبق معمول ( جایگاه سازمانی رهام ) بعد اومدی به من شلوارتو نشون دادی گفتی داغ  (:

روز دوم هه که دیروز باشه دیگه یاد گرفتی هی با هم رفتیم جیش تازه اینش خوب بود که شب تا صبح اصلا حیش نکردی تو پوشکت و دیشب هم همینطور بهت قول دادم اگه امشب هم جیش نکنی ها دیگه شبها هم پوشکت نمی کنم. امروز صبح که از خواب بیدار شده بودی زود پوشکتو نشون دادی که یعنی درش بیار. فدای عقل و شعورت بشم که اینقدر آقایی تو .

رهام راستش باید یک اعترافی بکنم . من  فکر میکردم خیلی این از پوشک گرفتم کار سختیه و همش تنبلی می کردم واسه این کار. ولی سخت نبود مامان. آخه تو خیلی خوب همکاری کردی. فقط مونده پی پی که اونم حالا یک طوری با هم کنار می اییم دیگه .

این روزها مامانی کمتر برات می نویسه پسرم . راستش عروسی دایی جون حسینه و یک کم گرفتار خرید و اینکارا هستیم . فردا هم میخوایم با همدیگه بریم گاندی پارچه بخریم. خدا کنه هوا خوب باشه و مثل امروز یک هو بارون نیاد بزنه تو کاسه کوزمون.

یک چیز دیگه هم باید بهت بگم. امروز بعد از مدتها بالاخره رفتم پیش دکتر اعصاب . عسل مامان مدتها بود که میخواستم برم دکتر اخه از وقتی مادر جون فوت کرد و تو هم که کوچولو بودی مامان خیلی عصبی و افسرده شده بود. و همش سر تو داد می زد و گاهی اوقات باهات دعوا می کرد. البته بابا فرشید هم بی تقصیر نبود خیلی سر به سرم میگذاشت. امروز رفتم دکتر معتمدی . امیدوارم که حالم بهتر بشه . به جون خودت که برام عزیز ترینی فقط به خاطر تو رفتم که نکنه خدایی نکرده اذیتت کنم . چون عسلم واقعا دست خودم نبود. اگه سرت داد زدم منو ببخش. تو یک هدیه خدایی هستی یک ماه آسمون یک فرشته که خدا برام فرستاده . رهام از همه دنیا برام با ارزش تری از ته قلبم فریاد می زنم که دوستت دارم و عاشقتم زندگی من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابای سارینا
23 فروردین 91 15:35
ماشاالله چه گل پسری خدا حفظش کنه انشاالله زیر سایه خدا و پدر ومادر بزرگ شه و همیشه تو زندگیش موفق باشه از اینکه به ما سرزدید متشکرم بابت بای بای پوشک تبریک می گم