رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

یک فرشته آسمونی، گل مامان و بابا

سلام شیرینی زندگیم

1391/11/22 0:41
نویسنده : مامان پروانه
191 بازدید
اشتراک گذاری

قربونت بره مامان

دلم برای وبلاگت تنگ شده بود. مامانی انگاری جفتی با هم چشم خوردیم. از تولدت تا همین امروز مریض بودم. اول تو مریض شدی بعد هم مامان. مریضی نگو، بگو درد بی درمون دور از جون تو مامانی یک آنفلانزایی شدم که هنوز هم خوب نشدم. هنوز دارم سرفه می کنم به  حالت مرگ افتاده بودم یعنی اینقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم تو رو ببرم دستشویی . وای خدا چقدر سلامتی خوبه. خدا رو شکر تو خیلی اندازه مامان حالت بد نشد. به قول عمه بابا میگه اخه رهام جون پرستار داشته مامانش نداشته. دو تا پنی سیلین و کمی دارو رو به راه شدی. ولی مامان خیلی اذیت شد. واسه همین خوب نمی تونستم بیام تو وب.

خوب یک عالمه خبر . اول اینکه مامان کار پیدا کرد. اونم یک جای خیلی خیلی خیلی خوب و حقوق خیلی خوب این یعنی اینکه خدا ارحم اراحمین . یعنی اینکه روزی دهنده فقط خودشه. خدا جونم خیلی از ت ممنونم کمکم کن که تو کارم موفق باشم و بتونم اینده ی خوبی برای یک دونه پسرم بسازم. و باید از اول سال جدید مامان بره سرکار البته دیگه ایندفعه مثل قبل نیست که مامان زود بیاد خونه . اول اینکه گل پسر باید دیگه بره مهد  دوم اینکه مامان باید تا ساعت 4/5 سر کار باشه. بمیرم برات مامان . تنها ناراحتی ام همینه تازه تا برسم خونه از 5/5 هم گذشته. 

خبر بعدی هم اینکه مامانی میخواد بره کربلا زیارت آقا امام حسین. خوش به سعادتش. خوش به حالش کاش ما هم می تونستیم بریم. یا امام حسین ما رو هم بطلبون.

بله دیگه جونم براتون بگه که مامان یک گوشی موبایل هم خریده البته از نوع touch  که خیلی خوشگله و رهام جون عاشقشه ولی متاسفانه مامان دیگه اینو نمی ده که رهام باهاش بازی کنه. و هی مامان و رهام دعواشون میشه. اخه مامان به یک دقیقه و دو دقیقه راضی نمیشی بهم میگی مامان "ا دقه ""ا دقه" بعد از ده دقیقه با عوا باید ازت بگیرم. بعد هم که با خشونت رفتار میکنیخنده بهش هم میگی "گلکسی" اخه یک تبلیغ موبایل سامسونگ گلکسی داری فکر می کنی که همه اینها همون گلکسی هستند. شب اول که خریده بودمش اینقدر ذوق کردی یهو گفتی مامانتعجب گلکسی خریدیقلب فدات بشم من. بگذار یک خورده بزرگ بشی برات همه چی میخرم فدای اون زبونت بشم من.

بعله روز جمعه هم که رفته بودیم ناهار پاگشای زندایی ندا که باباش پاگشاش کرده بود رستوران نادر. که همه خاله و دایی ها هم بودن و خیلی به شما خوش گذشت. از بغل این به بغل اون اینقدر چلوندنت که چیزی ازت نموند دیگه اخر سز هم می گفتی بریم خونه پدر جون خونمون نریم.

و خیلی چیزههای دیگه که دیگه یادم نیست عزیزکم.

 

خــدايا ؟

کــمــي بــيـا جــلــوتــــر . .

مــي خــواهـــمـــ در گوشــت چــيــزي بــگــويم . . . !

ايـن يـک اعــتـرافــــــ اســت . . .

مــن بــي او دوامــ نــمي آورمــ . . .

حــتــي تــا صــبح فـــردا . . . !.

آرزو کن با من

که اگر خواست زمستان برود

گرمی ِ دست ِ تو اما باشد

آرزو کن با من

“ما” ی ما ” من” نشود

سایه ات از سر ِ تنهایی ِ من کم نشود . . .

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان نیکان
24 بهمن 91 13:00
سلام پسر منم تقریبا با رهام جون شما هم سن خوشحال میشم نه ما سر بزنی


مامان نیکان عزیز. خیلی خوشحال شدم که به دیدن ما اومدین ولی متاسفانه ادرس سایتتون رو نگذاشتید. کاش دوباره به سر بزنید . منتظرتون هستم
مامان اتنا
24 بهمن 91 13:18
بلا به دور باشه از جفتتون ایشالله زود زود سرحال بشی پروانه جون.خوش به سعادت مامانی .خدا به همراهشون.اره واقعا این موبایلا از دست بچه ها در امان نیستن.البته خوب هم نیست از حالا عادت کنن.از پسری هم عکس بزار مامانی.