شمال یک روزه
جونم برات بگه شکلات مامانی
که هفته پیش دعوت شدیم عروسی یکی از اقوام شمال. ما هم گفتیم خوب خوبه هم فال و هم تماشا. تو هم که عاشق شمال خونه پدر جونی. با پدر جون و من و تو و بابا رفتیم شمال . از اونجا هم رفتیم نوشهر عروسی و شب برگشتیم. فرداش هم رفتیم بیشه کلاه که این عکسها مال اونجاست.
خلاصه شب اومدیم پسرم تب کرد. وای که چه تبی. مامانی گوش درد و تب و مریضی همه با هم دیگه تازه من و بابا هم مریض شدیم الان یک هفته است که مشغول مریضی هستیم. امروز خدا رو شکر بهتری. انشالله که زودتر خوب بشی نازنین پسرم.
دیروز بوست کردم میگم رهام چرا اینقدر خوشمره و شیرینی ؟ جیکار کردی اینقدر خوشمزه و شیرین شدی میگی عسل مالیدم به خودم . بعد میگم وای چقدر خوشمره . میگی شکلات هم مالیدم. منو بخور. بعد من حسابی میخورمت و تو هم ریسه میری.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی